حسن جلالی

اندوهِ من چه خواهد کرد؟
آنگاه که دردی جان‌کاه،
چون شوکرانی تلخ،
از شریانم می‌گذرد...

خنده، در لبانم مرده است—
بر کدام جنازه می‌گریم؟
زاری‌ست در این فلاتِ رو به موت؛
بر دریاچه‌هایِ تشنه،
تالاب‌های خموش،
و جنگل‌های خشکیده در سکوت...

زمین، خِسَتِ آسمان را می‌نگرد،
و در خزانِ بی‌باران می‌سوزد.

بس تلخ است،
تلخ، از من می‌گذرد
فاجعه است!
به کجا می‌رویم..؟
سُست و لرزان،
با چشمانی باز یا بسته؟
آه... ویران می‌شویم.
دستانی خسته و ناتوان...
و دستانی دیگر،  در کارند!
چگونه به اینجا رسیدیم؟

سرزمینم،
در برابر چشمانم در حال احتضار است...
فاجعه است—
دیری‌ست
لبخند در من- مُرده است.
اما هنوز،
شاخه‌ای از نور
در قلبم روشن است.



حسن جلالی — ۱۸ آبان ۱۴۰۴
 


Source URL: https://www.bepish.org/node/12963