خوابِ (گندم)*

صبحگاه
حیاط میانِ سبزه ها
چشم گشوده
درختانِ گردو سایهِ انداختند
گلهایِ خزنده پا کشیدند
گُوجه های نارس
سر زدن از شاخه ها
دستانش نهال نورسی
رها نمیکند دستانم را
کمی هراس
از انحنای نگاهِش پیداست
بادِ خنکی از لابلای شاخه ها
طرهِ گیسوانش را به بازی گرفته
به دنبالِ استخوانهای گمشده
نامهای بیشماری به یاد میاورم
سالها در آغوشِ مرگ
(به مرگِ غریبی مرده بودیم)
وقتی نفسها بالا نمیاید
شب رهایم نمیکند
در انتهایِ تنهایی
هنوز چراغی روشن است
او...با همان دستان کوچکش گفت:
-کجا رفتی..؟
-اینجا هستم، کنارِ تو-
خیالِ گندم رهایش نمی کند
هیِ حرف می زند که تنها نیست
نگاهش چه دلفریب است
خورشید در دستانِ اوست
شبِ گذشته،
خوابِ گندم را دیده
و من...دختری که روز روشن
در خیابانی غریب مَغبون گم شد
راستی من کجا بودم
تو کیِ به دنیا آمدی..؟
من هنوز در تاریکی دنبالت می گردم
*-گندم نام دختربچه ای بود که مدت کوتاهی دوست و همبازیش بود.
حسن جلالی ۲۵ / ۶ / ۱۴۰۴