محمدتقی برومند و تراژدی نویسنده ای در تبعید – مزدک دانشور

فیلم سوته دلان علی حاتمی، نه فقط به خاطر دیالوگ های ماندگارش و نه به دلیل بازی های یگانه بازیگرانش، که به خاطر پایان تلخش نیز ماندگار است. در زمانه ای که فیلم فارسی ها و کلاه مخملی ها و کافه ها و کاباره ها و در کل پایان خوش در دستور کار نظام فرهنگی پهلوی دوم بود، ساختن پایان تلخ مثل امروز کارگردان را متهم به سیاه نمایی می کرد. در این فیلم نیز آنجایی که «هیولای واقعیت» رخ نشان داده و شیدایِ داستان را هوای زیارت و استخوان سبک کردن برداشته است، پایان تلخ رقم می خورد. نه نجات بخشی از آسمان می آید، نه یار توبه کرده از در برون می آید و حتی آخرین دستاویز انسان، این روح جهان بی روح، نیز نمی تواند به تغییر اوضاع برآید. در این موقعیت ناگزیر که مبارزه انسان با سرنوشت به بن بست خورده است؛ پیر داستان، سوگوار بر جنازه برادر، پایان تراژیک فیلم را اعلام می کند: «همه عمر دیر رسیدیم»…تراژدی، مبارزه با سرنوشت قاهر است. آنجا که همه اسباب چینی های انسان با قدرت قاهر تقدیر به یکباره فرومی ریزد و مرگ چشم بستن بر این واقعیت تلخ است…
برای من به عنوان پژوهشگر تاریخ چپ و به خصوص حزب توده ایران، معنای تراژدی همین حکایت همه عمر دیر رسیدن است. آنانکه سخن باید بگویند را دار و اوین و خاوران از ما گرفته است، آنانکه سخنی دارند را تلخی روزگار مهر خاموشی بر لب نشانده است و اگر در جستجوی دردناک ریشه های بریده به سرشاخه ای برومند برسم، بیماری و فراموشی گریبان گیر شده است…
در جستجوی سنگ های سازنده ساختمان حزب توده ایران در فردای انقلاب ۱۳۵۷ بودم، که به جمعیت اتحاد دمکراتیک مردم ایران رسیدم. جمعیتی کوچک که از روشنفکران نزدیک به حزب توده ایران تشکیل شده بود و در پاییز و زمستان ۱۳۵۷ با سخنرانی های رادیکال زنده یاد م. آ به آذین به مخاطبان و به خصوص دانشگاهیان معرفی می شد. روایت برساخته شدن این تشکل در جلد دوم خاطرات به آذین (به نام “از هر دری” آمده است). اعضای برپای دارنده این تشکل در سال ۵۷ نیز از قول این نویسنده و مترجم شهیر معرفی شده اند. او در مورد محمدتقی برومند با نثری زیبا می نویسد:
در گروه کوچکی از معتقدان به مارکسیسم که چهارمی شان منم، سومی محمدتقی برومند است، کارمند سازمان مسکن که با امضای «ب. کیوان» ترجمه هایی از رساله ها و کتابهای تربیتی و فلسفی شوروی را به چاپ رسانده است. مردی است پرمایه، با منطقی درست و بیانی آرام. بسیار فروتن، پاک نظر و در دوستی استوار. از خانواده ای کارگری برآمده است. در آشوب کودتای ۱۸ مرداد ۱۳۳۲ او که از فعالان جوان و شناخته شده توده ای بود، ناچار از شهر زادگاه خود بابل به تهران گریخت. آنجا، پس از یک چند دربدری، توانست به عنوان کارگر سیمکش در اداره برق استخدام شود. در جریان سالها، همزمان با کار به تحصیل ادامه داد و توفیق یافت که دانشکده حقوق را به پایان برساند. برومند در جمع چند از دوستان روزهای دربدری، کارگر یا دارای خاستگاه کارگری، شعله باور دیرین را فروزان نگه می دارد. حتی اگر اشتباه نکنم، با آنان به کارهای تبلیغی و تهییجی در پیرامون خود می پردازد. محدود و در پرده و سخت به احتیاط . اعتمادم به او و به دید روشن و به دور از خودخواهی اش در حد کمال است…(۱۳۷۲: ۵۵)
لشک کولافسکیِ ضدکمونیست، درباره روزگار جوانی اش- که از قضا کمونیست بود- نوشته بود: (نقل به مضمون) «که در آن روزگاری که من به کمونیسم پیوستم، زیباترین و شجاعترین انسانها کمونیست می شدند»…آنچه از توصیف کوتاه به آذین برمی آید همین رنگ و بوی آشنا را دارد. انسانی مبارز که هم کارگر است و هم روشنفکر. هم نویسنده و هم فعال. از آن دست کاوه های اعماق که برآمده اند و دست دراز کرده اند که دیگران را نیز به روشنایی برسانند…
من پرسش های بسیاری از این مرد داشتم. اول اینکه دلم می خواست بدانم که نام مستعار ب. کیوان را آیا مدیون مرتضا کیوان معروف است؟ آیا او را می شناخته و آیا او کتاب به دستش داده و همچون دیگران به نوشتن و بیرون جستن از صف مردگان تشویقش کرده؟ دلم می خواست بدانم که بعد از کودتا و پس از سرکوب حزب و سازمان افسری، چگونه و به لطف چه کسانی زنده مانده است؟ دلم می خواست از «کمیسیون معاضدت» برایم بگوید. از اینکه در آن سالها که بسیاری سر به آستان عبرت داده بودند و به توبه مشغول، چرا و چگونه ایمانش را حفظ کرده است؟ دلم می خواست از سالهای منتهی به انقلاب ۱۳۵۷ برایم بگوید. از فعالیت های به آذین و دیگر رفقایشان. از چگونگی نوشتن جزوه «مبانی عقیدتی اتحاد دمکراتیک مردم ایران» برایم بگوید و اینکه چگونه این خواسته های مترقی به زبان و بیان چپ ایران وارد شده بود؟ دلم می خواست برایم بگوید که بر به آذین چه گذشت که از انذار «دیکتاتوری نعلین» در پاییز و زمستان ۱۳۵۷ به تایید «خط امام» رسید؟ دلم می خواست روایت او را از اخراج از کانون بشنوم. این زاویه را نیز بگشایم و نگذارم که روایت اخراج شدگان در هیاهوی بازماندگان گم شود. هر چند که خودم با بازماندگان بیشتر همدل بوده و هستم! در آخر نیز از افغانستان بگوید و از آن هنگامی که هر روز چهره ای دیگر از رفقایش را به اجبار به تلویزیون می آوردند و به ابرازندامت وادار می کردند…می خواستم بدانم او چه می اندیشیده است و چگونه تاب می آورده است…
که با پسرش، آرش، آَشنا شدم که راه پدر را دنبال می کند در نوشتن و نوشتار. اما دریغ که دیر رسیده بودم. دیگر ب. کیوان حاضر نبود. در بستر بیماری بود و دیگر چیزی به یاد نداشت…چندی پیش آرش عزیز پیامی داد که پدرش، محمدتقی برومند، دار فانی را وداع گفته است. هزاران کیلومتر دورتر از میهن… که اگر دست سرکوب می گذاشت، در میان رفقایش و در بدرقه هزاران نفر از کوشندگان عدالت و آزادی به سوی بستر ابدی می رفت…دریغ و درد که سرکوب و کشتار و تبعید با بهترین فرزندان این سرزمین چه نکرد…
باشد که روزگاری فرزندانش برای ما روایت مردی را بگویند که از اعماق برآمد، اما خوشبختی فردی و خانوادگی خودش را به جای خوشبختی جمعی جا نزد و برای بهروزی این مردم تا آخرین نفس کوشید و خود در این میان سوخت و خاکستر شد. باشد که بشنویم…باشد که ببینیم…