همراه

همراه وُ...همپا می رویم
زمین خیس و لغزنده است
از بارانهایِ خشمگین بهاری
شیب بلند کوچه
و این صبحِ خیس
در سکوتِ دلگیری فرورفته
همپا می رویم
مادهِ سگِ سیاهی
با پستانهایِ آویزان
رانده وُ تنها
بو می کشد
نفس گرمی بر دستانم می نشیند
بویِ گرسنگی ی می دهد
بویِ ترحم در چشمانش
مانند آنان که نان شان را
در تاریکی دزدیدند
و کودک گرسنه
که پستانِ خشکیدهِ مادر را
چنگ می زند
در گرگ و میشِ صبح
پیاده ها راه...به راه
با شانه هایِ افتاده می روند
راهمان جدا می شود
من به سوی رشتهِ باریک نور
پا می کشم
کاری از من ساخته نیست
آخرین نگاهم
پشتِ سر می ماند
سَرخورده
پایِ درختی می نشیند
بانگ خروس پشتِ سپیدارها
از خانه ای بلند است
دیگر از فریاهایِ گلویِ زخمینم-
کاری ساخته نیست.
رحمان-ا خرداد ۱۴۰۴