رفتن به محتوای اصلی

روزگار سیاهی ست!

روزگار سیاهی ست!

روزگار سیاهی ست!

سیل آمد و- زندگی را برد!

٭٭٭

در تقلا بود مرگ

غافل از اینکه؛

خدا هم همچون خس سر آب

همراه سیلاب به فنا می رفت

به امید نجاد - خدا خدا می کرد

٭٭٭

معلوم شد که خدا

فقط یک بت!

ساخته ی دست!

آن دسته از بشر- که

کارشان کاشتن جهل و ریا

به دلهای از خود بیگانه و پریشان است

٭٭٭

شما نیز بدانید که

هر آن کس؛

شولا به دوش (عبا)

مدعی اخلاق و - وجود خدا بود

او (همان بی همه چیز)

دزد ریاکار !

[بابت دزدیدن!

نانت به چنین شغلی گرفتار است.

٭٭٭

بنازم به هر آن کس که بی پروا

به مسجد و - خانگاه و معلمین اخلاق!

در راه خرابات است

٭٭٭

من به هزاران بار!

می گویم و می نویسم

[که ترک آن "سه"

به مانند رهایی!

از عادت به تریاک است

‌ ٭٭٭

من نه به سوی مسجد و خانگاه (خانقاه)

و نه به سوی میخانه روانم

٭٭٭

یاران!

به سوی باغ و سبزۀ - زار؛

می روم بی باده و می

رها از غم؛

٭٭٭

به لب چشمۀ و میان گل !

در آن دشت بیکران !

همچون پرنده بدور از جاهلتها

[دل به پرواز و- آزاد آزاد است.

٭٭٭

آنکه برند زیبایی ها شد

که [در جنگ با جهل و نابرابرها

با دل در تقسیم نان بود

همه با هم

[ باید ما شویم

برای زدن - جهل باید ما شویم

تا رها از تبعض و نابرابری

یعنی باز گشت زندگانی

٭٭٭

‌دیشبی بود

در میان مستی دو دل

به همسرم می گفتم

دانی که چرا؟

عشق به خانه ما مهمان است

چون ما بیگانه باجهل و

دشمن به هر باوری که؛

بانی جدایی انسان است.

دیدگاه‌ها

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید